خوشا آنانکه جانان می‌شناسند

طریق عشق وایمان می‌شناسند

بسی گفتیم وگفتند ازشهیدان

شهیدان را شهیدان می‌شناسند

ما اگر عاشق جبهه بودیم، به خاطر صفای بچه‌هایی بود که لذتهای مادی را فراموش کردندو اکنون ما نیز چون شماییم. وقتی در خون خویش غلطیدیم وچشم از دنیا بستیم، فکر می‌کردیم که دیگر همه چیز تمام شد. اما اینگونه نشد دردهای شما در فراق ما دل ما را بیشتر آتش میزد.درست است که ما به هر چه میکنید آگاهیم اما این بلای بزرگی بود که ای کاش نصیب ما نمیشد.وقتی شما از این و آن طعنه می‌خورید ولاجرم به گوشه‌ی اتاق پناه می‌برید و با عکسهای ما سخن می‌گویید و اشک می‌ریزید، به خدا قسم اینجا کربلا می‌شود و برای هر یک از غمهای دلتان اینجا تمام شهیدان زار میزنند. یاد آن زمانی که در مجالس با یاد ما گریه می‌کنید و بر سر و سینه می‌زنید ما نیز به یاد آن روزها که با هم در فراق وسوگ مولایمان سینه می‌زدیم و گریه می‌کردیم همراه با اشک شما، اشک غم می‌ریزیم. خدا می‌داند که ما بیشتر از شما طالب شماییم. برای همین پروردگار عالم هر از چند گاهی اجازه می‌دهد که با مولایمان امام حسین(علیه السلام) درد و دل کنیم. بچه‌‌ها! آقا امام حسین (علیه السلام) خیلی بزرگوار است. او بهتر از همه شما شلمچه را م‌ شناسد. فاطمیه را زیباتر از همه‌ی شما برای ما تعریف میکند وخاطره‌های جبهه را خیلی دوست دارد.هر وقت به پابوسش می‌رویم از ما می‌خواهد برایش خاطره بگوییم. به مجرد اینکه بچه‌ها شروع به نغمه‌سرایی می‌کنند چشم‌های آقا مالامال از اشک می‌شود. سر مبارکشان را به زیر می‌اندازد و دانه‌های اشکش زمین بهشت ومحاسن شریفشان را تر می‌کند. همین دیروز بود که نوبت من بود تا خاطره تعریف کنم. من از غروبهای شلمچه تعریف کردم. از کانال ماهی، از سه راه شهادت، از جاده شهید صفری، سنگرهای خونی، جاده امام رضا وجاده شهید خرازی. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدای ناله‌های آقا را با همین دو گوش خود شنیدم، آرام و آهسته فرمود: هیچ اصحابی و یاورانی بهتر و با وفاتر از اصحاب خود ندیدم. یکی از بچه‌ها به من گفت: بس است دیگر نگو. که آقا سر از زیر برداشت و آهسته فرمود: بگو، بگو عزیز دلم! آنچه دلت را بیتاب کرده بگو. بچه ها! اینجا بر خلاف دنیای شما خاطره‌های جبهه زیاد مشتاق دارد و همه‌ی اهل بهشت بخصوص آقا مشتاق آن هستند. یک روز به آقا عرض کردم : آقا جان! دوستان ما اکنون در دنیا هستند، بی آنها بر ما سخت می گذرد. آقا در حالی که اشک تمام محاسنش را پر کرده بود، فرمود: آنها بقیه شهدای منند. به جلال خداوند سوگند که در سکرات موت، ظلمت قبر، عذاب قبر، عذاب روح و در آن واویلای محشر تنهایشان نخواهم گذاشت. آنها در حساس‌ترین ایامی که نیاز به یاور داشتم، لبیک وفا سر دادند. من به اکبرم گفته‌ام که بدون آنها به بهشت نیاید. راستی بچه ها! اینجا همه با لباس خاکی هستند که خود امام فرمود: این لباس بیشتر به شما می‌آید. بچه‌ها در آن روزهایی که بی‌بی فاطمه‌ی زهرا (س) دستهای بریده عباس و قنداق خونی علی‌اصغر را نزد خدا برای شفاعت می‌برد. ما هم که گرد وغباری از خاک شلمچه، مهران، فاطمیه، فکه، دهلران، چزابه، اروند، مجنون، کوشک و پاسگاه زید بر چهره‌هامان نشست و خونی را که هنگام شهادت بر بدن و لباس‌هامان جاری شده بود، جمع کردیم و در آن لحظه‌ی حساس برای شفاعت شما به همراه آوردیم. شما مطمئن باشید که ما شما را فراموش نکردیم و نخواهیم کرد.  

شهید مجتبی علمدار


+ نوشته شده توسط : سید میثم | مسافران آسمانی [ مسافر] |