دستور عقب‌نشینی صادر شد. تسلیم شدیم. بار و بندیلمان را برداشتیم برای بازگشت. تازه متوجه شدیم که چقدر جلوتر از بقیه‌ایم.

تا توانسته بودیم رفته بودیم توی مواضع دشمن، کنار یک جاده مواصلاتی اتراق کردیم و سه، چهار ساعت باقیمانده شب را همانجا ماندیم، پشت همان خاکریزی که خوابیده بودیم کامیون‌های عراقی رفت و آمد داشتند، وقتی سرک کشیدم دیدم روی بعضی از این کامیون‌ها دوشکا و تیربار کار گذاشته‌اند، گشت‌زنی، ماموریت این کامیون‌ها بود، صدای عراقی‌ها از پشت خاکریز می‌آمد و ما داشتیم برای صبح برنامه‌ریزی می‌کردیم که دستور عقب‌نشینی را از بی‌سیم به بچه‌ها اعلام کردند.هنگام بازگشت صحنه‌های عجیب و غریبی جلوی چشمان همه مجسم می‌شد. توی همان گیر و دار که هر کسی جانش را برداشته بود ببرد عقب، مهدی سجادی که خودش بعدها به اسارت رفت یکه و تنها ستونی از نیروهای عراقی را به اسارت گرفته بود و به پشت جبهه نیروهای خودی منتقل می‌کرد، اجازه نمی‌داد کسی کمکش کند و مواظب عراقی‌‌ها باشد. پاتک عراقی‌ها در آن سپیده‌دم صبح سنگین بود، زمین و زمان زیر آتش توپخانه و خمپاره‌‌اندازها و سلاح‌های سنگین قرار گرفت. چند قدمی که برگشتیم عقب، صحنه دلخراشی پاهایم را مثل بقیه بچه‌ها سست و در جای خود میخکوب کرد، چهار، پنج نفری از بچه‌های گردان فرورفته بودند داخل باتلاق. آنها دیشب هنگام عملیات وارد باتلاق شده بودند. کسی نمی‌توانست کمکشان کند و حالا آنها تا گردن توی گل فرو رفته و غریبانه به شهادت رسیده بودند. پیکر پاک بعضی بچه‌ها افتاده بود روی زمین، همان‌ها که توی گردان سیدالشهداء(ع)‌ به «فلق» معروف بودند، همان‌ها که روز را با دعای عهد شروع و شب زیارت عاشورا زمزمه می‌کردند.پیکر پاک شهید محمدعلی شکراللهی ، همان کسی که از واحد آموزش لشکر خودش را رسانده بود گردان و با تمنا و التماس در زمره نیروهای گردان قرار گرفت، پیکر بچه‌هایی که بدنی سوخته داشتند و روی خاک سرد آرام خفته بودند. عملیات والفجر مقدماتی، عملیات سختی بود، حرکت توی زمین رمل و ماسه نفسگیر بود، در شب سردی که زمین زیرانداز ما شد و آسمان روانداز، آن هم توی فصل زمستان و سرمای بهمن‌ماه!                                                  (محمد خامه یار)


+ نوشته شده توسط : سید میثم | مسافران آسمانی [ مسافر] |